تمام آن شب به نگاه کردن همان بیست دقیقه گذشت. فلش فوروارد؛ پلی؛ اسلوموشن؛ پاز و دوباره از نو. اهل سیگار نبود. قهوه هم همینطور. هیچ چیز را توی دنیا به قدر چیپس گوجه فرنگی دوست نداشت. راهبه روی تخت، افتاده بود.
زمانهای قدیم، میدادند روی دیوارهای کلیسا نقاشی بکشند. نقاشان معروفی را هم برای این کار میگرفتند. روزی که نقاشی تمام شد پول را میدادند. خدا میداند لئوناردو چه مدتی را تمام وقت روی آن نقاشی کار کرد. تابلوی زیبایی را خلق کرد. چیزی که نمیشد برایش همتایی یافت. منحصر به فرد و زیبا. بعد باید کاری میکردند که نقاشی روی دیوار بنشیند. آن وقتها باید به نقش حرارت میدادند. حرارتی یکنواخت در تمام گوشه و کنار و وسط نقاشی دیواری. همه جا را هیزم گذاشتند و آتش روشن کردند. ربع ساعت گذشت ولی رنگها فرو ریخت. کار سادهای نیست که حرارت را یکنواخت به همهی نقاط تابلو برسانی. همه زیبایی منحصر به فرد تابلو زیر لختههای شل و چرب رنگهای فروریخته مرد. تابلو از بین رفت و تنها عدهی معدودی از شاگردان و خود استاد توانسته بودند آن زیبایی معرکه را تجربه کنند.
سیاه چشم راهبه را میشناخت؛ البته کارفرمای دولتی خبر نداشت که سیاه چشم راهبه را میشناخته است. راهبهها با خداوند عهد بستهاند که با هیچ مردی نیامیزند و سیاه چشم این را میدانست. سیاه چشم حتا نمیدانست که واقعا عاشق او شده است یا نه. هیچ وقت نتوانست مطمئن شود. حالا راهبه به قتل رسیده بود. دیگر هرگز نمیتوانست درباره احساسش مطمئن شود، فرصتش را نداشت. آثار تجاوز به عنف مشهود بود. پای راهبه تا مچ خورده شده بود. جای فرورفتگی دندانهای موجود وحشی کاملا روی ساق پا تشخیص داده میشد. لباسهای تن راهبه دریده شده بودند و قسمتهایی از گلو و سینههایش هم خورده شده بود. بر اثر ضرباتی که به صورت مقتوله برخورد کرده بود، یکی از چشمهای اش تقریبا از کاسه بیرون افتاده بود. سیاه چشم راهبه را می شناخت. یک بار به او گفت چرا دختری به زیبایی او نمیخواهد معشوق تشنهای را سیراب کند؛ گفت چرا میخواهد که تمام این زیبایی را تنها برای خدا نگهدارد. حالا راهبه روی تخت بود؛ باز و پاره. وقتی سیاه چشم به صفحهی تلویزیون خیره شده بود، چشمهایش همان حسی را داشتند که چشمهای لئوناردو داشت وقتی که رنگ فرو ریخت.
شاید وقتی مصیبتی به کسی برسد، دلش بخواهد دوستی داشته باشد. سیاه چشم دوستی نداشت. دوستش، یا حداقل آن چیزی که نزدیکترین شخص به مفهوم دوست بود، سالها بود که مرده بود و سیاه چشم یقینا دوست خوبی نبود. حتا مطمئن نبود که مصیبتی هم به او وارد شده باشد. اما مصیبت وارد شده بود.
مثل خوکی که سرش را توی آخور کرده باشد چیپس گوجه فرنگی میخورد. زل زده بود به صفحهی تلویزیون که کلوزآپ چهرهی داغان شدهی راهبه را نشان میداد. شاید ظهر شده بود که بالاخره بلند شد. از پاتیل توی یخچال قورت قورت آب خورد. قطرات آب عین میمونهای سیرک به ریش سیاه و توپیاش آویزان شده بودند. با خودش فکر کرد که چه اسم مسخرهای برای شرکتشان گذاشته بودند: تعیین هویت. اورکت سربازیاش را به تن کرد و خارج شد. تقریبا میدانست چه اتفاقی افتاده است. وقتی هیچ قطره خونی در صحنهی جرم نباشد می توان مطمئن بود که چه اتفاقی افتاده است. دولت کارآگاهان خبرهای داشت که میتوانستند به خوبی تشخیص دهند چه جور قتلی کار قاتلین انسانی است و چه جور قتلی نیست. کارهای مربوط به موجودات افسانهای به شرکت تعیین هویت ارجاع میشد.
خارج از شرکت، جنگل ساختمانهای سیمانی و تیرهای چراغ برق بود و نعرهی ماشینها و آدمهایی که همگی پیش از آن که از خانه خارج شوند صورتشان را توی گچ فرو میبردند. راه افتاد طرف قهوهخانه.
حاشیهی شهر دیگر همه چیز تمام میشود. قانون و دولت و آدمهای صورت گچی همگی برای وسط شهر است. حاشیهی شهر قانون خودش را دارد. اگر میخواست خبرهای منتشر نشده را بشنود باید میرفت قهوهخانهی حاشیهی شهر پیش «سلاخ». سلاخ اسم مستعار صاحب قهوهخانه بود. توی تودهی غبار و دود غلیظی که روی شهر عین لحاف چرک جزامیها پهن شده است، نه روزی معلوم میشود و نه شبی. تنها چیزی که هست طیف خاکستری کثیف نور است که گاه به گاه ضعیف و قوی میشود. قهوه خانه شلوغ بود. توی قهوهخانه سر و کله ی همه جور جانوری پیدا میشد. اما هیچ کدامشان چشم دیدن سیاه چشم را نداشتند. مامور اخراج بودن حرفهی کثیفی است. همانندهای خودت را از دنیای آدمها اخراج میکنی و برای این کار پول میگیری. واقعیت این بود که مامور اخراج را هر کجا میگرفتند کارش تمام بود. مامور اخراج منفورترین چیز دنیاست. هم آدمها و هم موجودات افسانهای دشمن خونیاش هستند. اما سیاه چشم یک مامور اخراج ساده نبود. الان دیگر یادش نمیآمد که چندتا از موجودات افسانهای را اخراج کرده بود. حرفهایترین جادوگر این مملکت بود. برای همین بود که همین طور بی خیال کلهاش را پایین انداخت و وارد قهوهخانه شد.
هیچ نوازندهی تاری نیست که چشم داشته باشد نوازندهی دیگری را ببیند. اما استاد وقتی وارد سالن میشود اصلا هیچ کدام از نوازندهها را نمیبیند. ساز زدن برای او بخشی از وجودش است. سازش مثل دستش، عضوی از تنش است. نواختن تار جزو ذاتش شده است. غرور نیست، شاید چیزی شبیه حب ذات است.
دستهای سیاه چشم هم همان احساس دستهای استاد تارزن را داشتند. وقتی که وارد قهوهخانه شد، مستقیم رفت سراغ سلاخ. هیچ کدام از مشتریها را ندید. مثل طاعون سیاهی که وارد مهمانی رقص شود، از سر راهش کنار رفتند. عکسی از مقتوله و صحنهی قتل به سلاخ نشان داد و گفت که طرف را میشناخته است. گفت که راهبه از آن دخترهایی بود که توی دنیای احمقانه و معصومشان زندگی میکنند. گفت که راهبه را از وقتی شانزده سالش بود میشناخته است. گفت که مامور شده تا قاتل را پیدا کند و اخراجش کند. سلاخ پیر از آن کارکشتهها بود. خیلی وقت پیش با سیاه چشم معاملهای کرد. سلاخ یک مادام العمر بود. سیاه چشم او را اخراج نمیکرد و در ازای این کار، سلاخ به او اطلاعات میداد. سلاخ گفت که کاملا مطمئن است کار خونآشامهاست. سلاخ گفت که اینجا شهر ماست ولی شبها شهر خونآشامهاست که میآیند تو خانهها و خون آدمها را میکنند تو شیشهها و خلاصه شبها شهر خونآشامهاست اینجا. سیاه چشم تمام مدتی که سلاخ حرف میزد خیره شد بود به نقاشی بالای سر سلاخ؛ کرونوس که بچههایش را میبلعد، کار «گویا».
در مدارس جادوگری مدارج مختلفی از جادو تدریس میشود. طبق آنچه از گذشته بین جادوگران پذیرفته شده است، جادوگران مجاز به استفاده از جادوی سیاه نیستند. در واقع هیچ کاری نیست که با جادوی معمولی نتوان آنجام داد؛ جادوی سیاه صرفا راهی است برای تخلیهی کینهها. به همین دلیل هم استفاده از آن ممنوع است. مثلا وقتی میخواهند کسی را وادار کنند تا اطلاعاتی را فاش سازد، میتوانند به او «معجون صداقت» بخورانند. اما میشود هم او را به «عذاب الیم» گرفتار کنند. در هر دو روش قربانی اطلاعات را فاش میکند، ولی در روش دوم کینه و نفرت وجود دارد. این است که هیچ کجای دنیا استفاده از جادوی سیاه مجاز نیست. کسی هم نیست که آن را قانونا درس بدهد. سیاه چشم هشت سال زیر دست دکتر هیت، بدنامترین جادوگر عصر حاضر کار کرده بود.
وقتی عمر یک ستاره تمام میشود، سیارههای منظومهاش را به طرف خودش میمکد. ستاره سیارههای منظومهاش را میبلعد و چاقتر میشود. هر چه جرم ستاره بیشتر میشود نیروی جاذبهاش بیشتر میشود و سیارههای بزرگتر را میکشد توی خودش. آن قدر سیارهها را میخورد تا سر آخر هیچ سیارهای باقی نمیماند. آن وقت کل منظومه، همهی آن ستاره و سیارهها میشوند یک سیاه چالهی بزرگ. سیاه چاله آن قدر مکنده است که حتا نور را هم میکشد توی خودش. برای همین است که از دور سیاه دیده میشود. سیاه چالهها توی دنیا رها هستند و هر چیزی که دم پرشان بیاید را به اعماق تاریکی خودشان میکشند.
وقتی سیاه چشم داشت بر میگشت به شرکت، همه چیز را توی خودش ریخت. سالها بود که سیاه چشم همه چیز را توی خودش میریخت. هیچ صدایی ازش در نمیآمد. آن قدر خودش را خورده بود که صدا را پیش از آن که وجود داشته باشد توی خودش میریخت، عین همان سیاه چاله.
خونآشامها را نمیشد به این راحتی اخراج کرد. آنها در کنار هم توی کلونیهای مخوفشان زندگی میکردند. هیچ کس واقعا نمیدانست چند تا خونآشام توی یک کلونی زندگی میکنند، ولی سیاه چشم تخمین میزد که کلونی این شهر، باید بیشتر از صد تا خونآشام داشته باشد. اما موضوع اخراج نبود. اخراج چیزی نبود که سیاه چشم را ارضا میکرد.
پول که از یک حدی بیشتر بشود آدم میافتد به خرج اضافی. شاید خرج خوش گذرانی و عیاشی شود. شاید هم خرج کارهای عمرانی و زیربنایی. اما مواردی وجود دارد که پول در راهی خرج میشود که به نظر دیوانگی میآید. مثلا ممکن است خرج خرید چیزهای گرانبها شود. چیزهایی که شاید هیچ وقت به درد صاحبش نخورند. سیاه چشم پول هنگفتی از دولت میگرفت که عمدتا خرج خرید نایابترین ابزار جادویی شده بود. باید نگاهی به کتابهایش میانداخت. کار سختی پیش آمده بود. کار سختی که باید آنجامش میداد.
نیمه شب، درست نیمه شب، دوباره سر و کلهی آدم دولت پیدایش شد. یارو اعلام کرد که ماموریت سیاه چشم از طرف دولت لغو شده است. این را گفت و رفت. سوالی رد و بدل نمیشد. نه سوالی و نه جوابی. این جزو قرارداد بود. مقررات میگفت که سیاه چشم صرفا بر اساس ماموریت رسمی از طرف دولت مجاز به رفتارهای ناهنجار- نامی که از طرف دولت به کلیه امور ماورائی اطلاق میشد- بود. سیاه چشم با خودش فکر کرد که مقررات وضع شدهاند تا نقضشان کنند. دلش نمیخواست به چیزی فکر کند. صدای موسیقی را بلند کرد و یک راه بار زد. باید گیرش میانداخت. باید میفهمید کار کدامشان بوده است.
داستان همان شکارچی اسکیمویی است که توی سرما نشسته بود بالای سر یک چالهی کوچک که توی یخ کنده بود. زیر یخ ماهیها شنا میکردند، ولی نزدیک چاله نمیشدند. ماهیها احساس میکردند اتفاق عجیبی افتاده است و نمیآمدند نزدیک چاله. شکارچی اسکیمو بی حرکت و آرام همآنجا نشست، در حالیکه نیزهاش را بالای سر چاله گرفته بود. ماهیها نمیآمدند. آن قدر بالای سر چاله ماند که برف رویش نشست. آن قدر بی حرکت ماند تا مثل بقیهی محیط شد. شکارچی اسکیمو اولین ماهیای را که نزدیک چاله شد شکار کرد.
دختران باکره و جوان، طعمههای خوبی برای خونآشامها هستند. سیاه چشم میدانست که کجا باید منتظر باشد. حالا موضوع فقط زمان بود. آرام و ساکت ایستاد؛ مثل مجسمه، مثل دندانههای گشودهی تله خرسی. ساعتهای زیاد انتظار کینهاش را غلیظ کرده بود. اولین قربانی، سرنوشت شومی داشت. «عذاب الیم» را نمیشود توصیف کرد. نفرینی است که روی موجودات سخت جان میشود اجرا کرد. اگر قربانی آدم باشد، در جا غبار میشود. اما خونآشام بینوا اطلاعات زیادی نداشت. دومی هم همینطور و سومی هم.
خونآشامها موجودات خبیثی هستند. به هیچ چیز بیشتر از تمنیات خودشان اهمیت نمیدهند. به همین خاطر سیاه چشم توانست آنچه را که میخواست به دست آورد. نه از طریق شکنجه، بلکه با معامله. این که با برادر کسی که ناموست را کرده است معماله کنی دردناک است، عذاب الیمی است، شاید جای زخمش توی روحت آن قدر بماند تا روحت را عین خوره بخورد. مامورین اخراج هم موجودات کثیفی هستند؛ درست عین خونآشامها. اما اطلاعاتی که به دست آمد خارج از انتظار سیاه چشم بود. مرشد خونآشامها قاتل راهبه بود. آدم فروشی که این مطلب را به سیاه چشم لو داده بود بعد از این که این را گفت غش غش زد زیر خنده و گفت که سیاه چشم هیچ گاه دستش به قاتل راهبه نمیرسد.
مرشد خونآشامها، خونخوارترینشان نبود. بیبنیهترینشان بود. احمقترینشان؛ پستترینشان. موجودی که حاضر بود به هر حقارتی تن بدهد. نفرین خدا روی زمین. اما اگر بخواهی مرشد خونآشامها را پیدا کنی باید بروی به مقر آنها. جایی که صدها خونآشام دور هم جمع شدهاند. مرشد خونآشامها را خود خونآشامها انتخاب نمیکردند؛ یا این طور نبود که خود مرشد جایش را در میان خونآشامها تعیین کند. مرشد خونآشامها تعیین میشد. مثل خیلی چیزهای دیگری که تعیین میشوند و همانند همان خیلی چیزهای دیگر، مرشد خونآشامها همیشه یکی از دریوزهترینها بود، از رذلترینها، از آنهایی که هیچ وقت هیچ چیز نبودهاند و تمام وجودشان کینه است. بخواهی مرشد خون آشامها را خوب بشناسی باید ریاضی بلد باشی. از آن معادلات با مشتقات جزیی بود که تمامشان به همدیگر بسته هستند. عین یک گوله نخ که همه جایش به هم گره خورده است؛ اینقدر گره خورده است و توی خودش پیچیده است که شبیه یک جرثومهی چرک شده است؛ شبیه سیاه چاله.
این قصهایست دربارهی خوردن. دربارهی آداب خوردن و انواع خوردن. از قرن نوزدهم به این طرف، نوعی از خوردن رایج شد که در آن گرسنگی محرک اصلی نبود؛ لذتی بود که در دهان تجربه میشد. جویدن، مکیدن، گاز زدن و احساس پایین رفتن از حلق. لمس جسم توی گوشتهای داخلی دهان، روی زبان، بیرون دندانها، روی دندانها. غلبه کردن بر مقاومت بافتها توسط نزدیکترین ابزار حسی؛ دهان، دندان، زبان. احساس کردن مردن چیزی که مایهی زنده ماندن شخص است. جویدن، جویدن چیزی، حتا برای تمرین، برای تقلید، مثل آدامس.
آب مقدس، سیر و از این دست. اینها را لازم نیست جادوی سیاه خوانده باشی تا بدانی که برای دفع خونآشام مفید است. اما سیاه چشم از روشهای ساده بیزار بود. حتا اگر قرار بود پشهای را بکشد، این کار را به پیچیدهترین وضع ممکن آنجام میداد. شاید برای خودنمایی بود؛ شاید برای غلبه بر احساس ترسی که هر روز میگفت روزی مهارتش را از دست خواهد داد. سیاه چشم، پرهای کلاغ را برداشت و آن معجون لجن مانند. معجونی که از کوبیده شدن محتویات داخلی جسم کلاغ، شامل مغز، امعا و احشا و چشمها و مخلوط کردنش با صدای ضجهی کلاغ زندهای که این رنجها را تجربه میکند به دست میآمد. جادوی سیاه، جادوی کثیفی است. معجون کثافت را توی پوست خود کلاغ حمل میکنند. به این ترتیب، سیاه چشم، آماده شد.
حشاشین، آدمکشهای حسن صباح، پیش از آنجام عملیات انتحاری حشیش مصرف میکردند. آنها حشیش را مادهای مقدس میدانستند که به کارشان تقدس میبخشید. اما واقعیت این بود که مصرف حشیش، تا حدودی باعث میشد دردی را که میکشیدند کاهش دهد. قتل یک شاهزاده در میان جمعیت، به سادگی ممکن نبود. همواره احتمال زیادی وجود داشت که قاتل مثله شود.
شب دهم ماه حرام، زمانی است که خونآشامها همگی توی کلونیشان میمانند. در این شب هیچ خونآشامی بیرون نخواهد بود. همهشان روزه میگیرند و به مراسم مذهبیشان میرسند. هیچ خونآشامی از کلونی بیرون نخواهد رفت.
کشته شدن یک راهبه توسط خونآشامها، امر غریبی نیست. آنها خیلی به گوشت لطیف، پوست آفتاب ندیده و خون رقیق راهبهها علاقه دارند. بارها و بارها، راهبهها توسط خونآشامها خورده شدهاند. این کار خونآشامها، صرفا برطرف کردن نیازشان به خونخوارگی نیست؛ معانی دیگری دارد. میخواهند چیزی را نشان دهند.
کشتن رئیس خونآشامها توی کلونیشان، زمانی که همهشان جمع هستند، کار منطقیای نیست. اما لذت عجیبی برای سیاه چشم دارد. مثل زمانی که گرههای کور گلولهی نخی باز میشود.
یک جادو گر از چوب جادوگریاش استفاده میکند. اما تکنیک هیت، دو تا چوب جادوگری بود. عین دو تا خنجر، دو تا داس، دو تا داس توی دو تا دستهای هیولا. سیاه چشم اورکت سبز سربازیاش را پوشید. سر چوب دستها را طوری توی دستش گرفته بود که بقیه چوب دست توی آستینش پنهان بماند. کسی به مقر کلونی خونآشام ها نمیرفت؛ محض رضای خدا، هیچ احمقی نیست که بخواهد با صد تا خونآشام روبرو شود. هیچ ورد و نفرینی برای این که نتوانی درست وسطشان ظاهر شوی برقرار نکرده بودند. به نوعی خیلی هم خوشحال میشدند که کس این کار را بکند. آخرین کاری که کرد، یک بار با دز بالا مواد مخصوص خودش را مصرف کرد و بعد ورد را خواند.
مراسم خونآشامها بود. شب دهم ماه حرام. توی این مراسم، یک طفل ذکور خورده میشد. بهترین قسمتها را مرشد میخورد و بعد باقی قسمتها، به طور مساوی بین همهی خونآشامها تقسیم میشد. یقینا برای برطرف کردن نیاز یک خونآشام کافی نبود، اما جنبهی مذهبی و معنوی داشت. داشتند سرود مذهبیشان را میخواندند، همه لباس سرخ تنشان کرده بودند که وسطشان، درست وسط وسطشان، جایی که بیشترین جلب توجه را بکند ظاهر شد. متولی مراسم را پودر کرد؛ به همین سرعت. کشتن یک خونآشام کار سادهای نیست. تقریبا نسبت به همه چیز ضد ضربهاند، تقریبا. سکوت، عین موج انفجار، با تاخیر بین حضار منتشر شد. چند ثانیه بعد، همه آن اورکوت سبز و ریش توپی را شناخته بودند. سیاه چشم دستهایش را به طرفین باز کرد، انگار زیباروی برهنهای در وسط گروهان سربازها باشد، به طرفش حملهور شدند و رقص آغاز شد. رقص وردهای سیاه و ضجهها. آنها نمیمردند، اما دردی در نهادشان کاشته میشد که مثل خوره میخوردشان. مچاله شده و خمیر شده، به گوشهای پرتاب میشدند. سیستم گوارشیشان، شامل دهان، دندان و زبان در هم ادغام میشد. میشدند موجودات بی آزاری که تا زمان مردن هیچ چیز نمیتوانند بخورند، یا بگویند. دستها و پاها در هم ادغام میشد؛ تمام جزئیات از بین میرفت، چیزی که باقی میماند یک کلیت بود. کلیتی از خونآشام. میشدند دو تا چشم توی فضا و البته هنوز زنده بودند. بدنش کمترین حرکت را میکرد، بیشتر حرکاتی که آنجام میشد مربوط به زبان بود، جایی که وردها را زمزمه میکرد. ترس و سکوت، مثل هم منتشر میشوند؛ با تاخیر. بیست تا که مسخ شدند، آرام آرام، خونآشامها محتاط شدند. اگر به سیاه چشم بود، دلش میخواست به کار تک تکشان، یکی یکی و سر فرصت، با صرف زمان کافی برای هر کدام، رسیدگی کند. ولی، همهی ذرات علاقهی عجیبی به مرکز سیاه چاله دارند. راهش را به طرف جایگاه مرشد باز کرد. مغار ژرفی که به اعماق تاریکی میرفت. کافی بود وارد راه شود تا هیچ کدام از تعقیب کنندگان بزدلش نتوانند و شاید نخواهند از جادوی ممانعتی که بر سر راه ایجاد کرده بود، عبور کنند.
گفت که حالا فقط خودش و او هستند، فقط خودشان دو تا! حرف غیر منطقیای بود، پنج نفر از محافظین جان نثار همیشه گرداگرد مرشد بودند، در هر زمانی، حتا زمان خوردن هم از او جدا نمیشدند.
طاعون سیاه، تبدیل شدن وارد است به غبار. وارد، پس از خواندن ورد مثل گرد سیاه رنگی میشود که میتواند از ریزترین حفرات عبور کند. وارد میتواند از منافذ پوستی وارد شود، داخل خون شود یا به هر کدام از اعضا که میخواهد برود. وارد میتواند در یک لحظه خودش را به حالت اولیه برگرداند و این کار را زمانی آنجام دهد که هنوز داخل اعضای قربانی است. به این ترتیب امعا و احشای قربانی متلاشی میشود. متلاشی شدن روش خوبی برای از بین بردن خونآشام نیست؛ خونآشامی که متلاشی شده است هنوز نمرده است و مدتی بعد میتواند دوباره منسجم شود. منسجم شدن کاری است که با درد و رنج بسیار همراه است و مدتی طول میکشد، مدتی.
گفت که حالا فقط خودش و او هستند. مرشد خونآشامها تلاش احمقانهای برای رهایی کرد، تلاشی مثل پرت کردن خنجر به طرف سیاه چشم، یا فرار کردن به طرف محراب، تلاش مزخرفی بود. مرشد خونآشام ها همیشه از بین دریوزهترینهایشان گماشته میشد. از بین آنهایی که هیچ چیز نبودهاند. مرشد خونآشامها با صدای هیستریکش جیغ کشید که فکر میکند دارد چه غلطی میکند؛ گفت که آنها با بالا معاهده دارند. مرشد خونآشامها گفت که کشته شدن او هیچ چیز را عوض نمیکند. گفت که فردا صبح جانشینی دهها برابر سفاکتر و پستتر، روی همین محراب خواهد بود. مرشد خونآشامها ناله کرد که سیاه چشم که نمیتواند چیزی را عوض کند. باز هم قربانیانی خواهند بود و باز هم خونآشامهایی. مرشد خونآشامها شروع کرد به التماس کردن برای زندگیاش، وقتی سیاه چشم گفت که در زندگی موضوعاتی هستند که خیلی شخصیتر از سفاک بودن کلیت حاکم است.
اگر معجون کلاغ به کسی خورانده شود، روح درد کشیدهی کلاغ در روح قربانی حلول میکند. قربانی درد و رنجی را که کلاغ تجربه کرده است به همان کیفیت احساس میکند. مطالعهی قربانیانی که در معرض این معجون بودهاند مبین این است که قربانی دیوانه میشود. مدفوعخواری، همنوعخوازی یا خودخواری رفتارهایی است که ممکن است بعد از بلعیدن معجون از طرف قربانی بروز کند. با این وجود کوبیدن و زجر دادن کلاغ به تنهایی کافی نیست که معجون عمل کند. لازم است اشک عامل (یعنی کسی که قصد دارد از معجون استفاده کند)، به این ملغمه اضافه شود. اشک نباید آب چشم باشد، بلکه باید محتوی اندوه باشد. غلظت و عمق اندوه، شدت تاثیر معجون را تعیین خواهد کرد.
هنگامی که سیاه چشم دهان مرشد را باز میکرد، لجنهای لزج و چرک، که اعضای متلاشی شدهی جان نثارها بودند، داشتند کند و لیسهوار به طرف همدیگر جمع میشدند. اما همه چیز تغییر کرد. مرشد خونآشامها از دست سیاه چشم گرفته شد. کف دستهای سیاه چشم توی حبابهای شیشهای عایق قرار گرفته بودند و شاید بشود گفت ده نفر تک تک اعضای محرک سیاه چشم را گرفته بودند. توی دهانش قلمبهی مخصوص زبان بند چپاندند. کاملا مهار شد. نیروهای ضربت مثل مور و ملخ راهی دالان شده بودند.
صدای درگیری و جیغ و نعره از بالا میآمد. معلوم بود کشتاری برپاست. نیروهای ضربت با تمام وجود سیاه چشم را مهار کرده بودند و داشتند به وضعیت مرشد خونآشامها رسیدگی میکردند. ساعتی بعد مرد گربهای پیدایش شد. مرد گربهای، به سیاه چشم گفت که اشتباه بزرگی کرده است. گفت که سیاه چشم نباید وقتی ماموریت از او گرفته شده بود خلاف دستور عمل میکرده. مرد گربهای همانطور که فنجانی را به دست مرشد خونآشامها میداد (که از ترس شلوارش را خیس کرده بود)، آرام و با طمانینه برای سیاه چشم توضیح داد که مقررات در این باره بسیار سختگیر هستند. برای سیاه چشم توضیح داد که مقررات صریحا بیان میکند که اگر مامور اخراجی از مهار خارج شود، باید در اسرع وقت منهدمش کرد. مرد گربهای و سیاه چشم سالهای سال با همدیگر کار کرده بودند. حالا دیگر سر و صداها خاموش شده بود. چند افسر نیروی ضربت سریعا گزارش عملیات را به مرد گربهای دادند. در این فاصله مرشد خونآشامها سرفههای دلخراشی کرد و مرد. بعد مرد گربهای رو کرد به سیاه چشم و گفت که آیا چیزی نمیخواهد و سیاه چشم هم گفت که یک پاکت چیپس گوجه فرنگی میخواهد. برای سیاه چشم چیپس گوجه فرنگی آورند و در حالیکه دستهایش توی حبابهای عایق بود، تحت الحفظ او را از مغار مرشد بیرون کشیدند. همه جا آثار خون و لجن دیده میشد. کار سیر و آب مقدس بود. تا جایی که میشد خونآشامها را کشته بودند و آنهایی که نمرده بودند را فراری داده بودند. از قرار معلوم کلونی خونآشامها را جمع کرده بودند، حداقل برای مدتی. اجساد مامورین نیروی ضربت را انبار کردند توی یک کامیون که فردا همهشان را منهدم کنند. چیزی از این حوادث نمیبایست به بیرون درز میکرد. پیش از این هم این جور وضعیتها پیش آمده بود. حدس زدن اخبار روزنامههای فردا دشوار نبود. درگیری با اوباش و اراذل و دستگیری مجرمان بدنام، بدبختهایی که میبایست پوششی برای این عملیات باشند.
فردا صبح سیاه چشم را به روستایی در نواحی ولز فرستادند تا در آنجا منهدم شود.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان تخیلی و تنرسناک ، ،
برچسبها: